رنگ عشق
دختری بود نابينا که از خودش تنفر داشت، که از تمام دنيا تنفر داشت و فقط يک نفر را دوست داشت، دلداده اش را و با او چنين گفته بود اگر روزی قادر به ديدن باشم حتی اگر فقط برای يک لحظه بتوانم دنيا را ببينم عروس حجله گاه تو خواهم شد و چنين شد که آمد آن روزی که يک نفر پيدا شد که حاضر شود چشم های خودش را به دختر نابينا بدهد و دختر آسمان را ديد و زمين را رودخانه ها و درختها را آدميان و پرنده ها را و نفرت از روانش رخت بربست.
دلداده به ديدنش آمد و يادآورد وعده ديرينش شد: بيا و با من عروسی کن. ببين که سالهای سال منتظرت مانده ام. دختر برخود بلرزيد و به زمزمه با خود گفت: اين چه بخت شومی است که مرا رها نمی کند؟
دلداده اش هم نابينا بود و دختر قاطعانه جواب داد: قادر به همسری با او نيست. دلداده رو به ديگر سو کرد که دختر اشک هايش را نبيند و در حالی که از او دور می شد گفت: پس به من قول بده که مواظب چشمانم باشی.
:: موضوعات مرتبط:
,
,
:: برچسبها:
رنگ عشق ,